در شهری که خدا رو نمی شناسن
در شهری که خدا رو نمی شناسن
جمعه صبح هر روز یه جا پاتوق پیاده روی و دوچرخه سواریه
پاتوق خط زدن و شو و این حرفا
ولی من واقعا واسه پیاده روی رفته بودم
دختره از روبروم اومد. کلی اسکناسِ بها بالا دستش بود.
به سمتِ پیرمردی که لباس سبز پوشیده بود رفت و اسکناس ها رو تقدیم کرد.
داشتم فکر می کردم انقدر پول داخلِ حسابم هست؟
که پیرمرده به من هم سلام کرد.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |