سارسولک
تا به چی بگی زیبا!
اسمش یادم نیست.
خصوصیات خاصی واسه خودش داشت؛
مثلاً اینکه همیشه دیکته های خونَش نوزده می شد, خیلی هم زیبا نوزده می شد.
همیشه جنوبِ غربیِ صفحش _به سمتِ مرکز_ یه دونه غلط داشت. همیشه یه دونه.
به تصویرِ زیر دقت کنید:
آغا یه بار با مادرم عهد کردم به عمد همونجای صفحه یه دونه غلط بنویسم
هِی می پرسید چرا؟ خو بچه رؤیا داره آرزو داره
از اون موقع درکم نمی کردن...
خلاصه
املا تموم شد، اول اون غلطو گرفت
بعد رفت چک کردن
چشمت روزِ بد نبینه
من هِی می دیدم داره خط می کشه
باز خط می کشه
باز خط
خودکارو تموم کرد لامصب.
اصفهانی هم نبود که یادش بیارم بلکه بیخیالِ بقیش بشه.
املای زیبا هم به دلم موند.
واسه حرومزاده ها دعا کنید
آغا نشستم واسه روح ذلیل مردشون دعا کردم که خدا بهشون آب هم بده.
چند روز پیش یکی مرگ موقت داشته، رفته دیده هر یک ساعت یک استکان آب بهشون می دن.
ای کارا خداس.
چند سال گذشت؟ حالا امام جون و خانواده در بهشت برین به سر می برن و این بدبختا همچنان شکنجه؟ کرمتو لطف. ای کاراته ها! نکنه واقعاً بدی؟ بدترین ها رو انجام می دی! می تونستی اصلاً واسه امام اینا مثل حضرت مریم که واسش میوه آوردن یا مثل حضرت فاطمه که یه طبق انار واسش آوردن، آب بیاری اما حتماً می خواستی چندین هزار سال به زمانِ زمین اون لاشیای بی پدرو شکنجه بدی؟
خدا بده شاید...
آرزوم قراره برآورده نشه شاید...
شاید آرزوم به نفعمه و چون خدا بده،...
ظاهر شدنِ آب به نفعشون نبود؟
اسم واقعیم باید تعبیر بشه.
دوستم پرسید: "تو دوست داری پولهاتو حروم کنی؟"
جواب دادم: "آره" جوابی بسیار ساده و کوتاه. چون نخواستم توضیح بدم.
چون کسی که استعداد داره رو می شه تربیت کرد اما آدم بی استعدادو نمی شه به راه آورد.
سرتو درد نیارم.
رفتیم شیرینی خریدیم.
موقع برگشت از لبه خارج شده بودم و روی پای دوم ایستاده بودم اما پام روی زمین نبود.
نگاه کردم زمین فاصله داشت.
انگار چیزی پامو گرفته بود. ردش کردم و اونطرفتر روی زمین گذاشتم.
شوکه شدم!
مامانم گفت واسه صدقه ای بود که دادی.
هه! صدقه؟! خواسته یه آدمو خوشحال کرده باشم نه از برکاتش بهره مند شم.
می دونی... شماها عادت دارین چیزی ندین مگه اینکه مطمئن باشید چیزی رو می گیرین.
البته من گرفتم.
بیش از یک ثانیه پام روی هوا بود.
و هیچ ربطی هم به قوی بودن ماهیچه زیر شکم و بالای ران نداره.
"" ننه هرکی باور نکنه.
خیلی دوستش داشتیم همه
به محدوده فامیلامون که وارد شدم، بلند گفتم: "سلاااااام"
مامانم گفت:"یواش. می گن دیوونس" ادامه دادم: "سلام سلام سلااااام" (آدم نمی شم.)
مامانم نشست سر سنگِ دائیم
و با دستمال عکسش که حکاکی شده بود رو پاک کرد و گفت: (خدا رحمتت کنه)
دیگه سدِ اشکام باز شد...
عیدانه
آغا انبار پره. تا خالیش کنم، مرض قند گرفتم.
عیدِ خوبی بود؛ همه جوره عید بود. خوش گذشت.
ناموساً اگه آیفن سیکس اس پلاس برام بخره باش چت می کنم.
گفتم هندونه واسه حیوونم بیاره، واسه خودم هم آورد. چه دل مهربونی.
چند روزه حرف بد نزدم. انگار خودم نیستم.
سرما خوردم مثل بدبختا. دماغم قرمز مثل دلقکا. چشام خمار انگار معتاد. دیگه؟!
خر چه داند قیمت نقل و نبات
با دخترهای نوزده و بیست ساله ی دانشجو هم اتاقش کرده بودن.
شکایتِ منو به مسئول خوابگاه می کرد که شورتک پوشیدن بی حیاییه.
به من می گفت: "از زیر چادر نماز معلومه. نماز سکسی می خونی."
خودش اما نماز نمی خوند.
چیزی نمی گفتیم چون وضعیتِ خوبی نداشت.
خانوادش فرستاده بودنش به شهر تا کارگری کنه و واسشون پول بفرسته.
یه بار با هم در آشپزخونه بودیم
یه خانم از سوئیت جفتی برنجِ ساده گرم می کرد. به اون خانم تعارف کرد.
می دونست و می دونستیم که همین هم واسش غنیمته.
تعارف رو رد کرد و بعداً به من گفت: "نگاه کن چی می خوره؛ تعارف هم می کنه."
خب معنی محبت رو هر کسی نمی تونه بفهمه.
نیت رو نمی شه درک کرد وقتی آدم نفهم باشه.
در شهری که خدا رو نمی شناسن
پاتوق خط زدن و شو و این حرفا
ولی من واقعا واسه پیاده روی رفته بودم
دختره از روبروم اومد. کلی اسکناسِ بها بالا دستش بود.
به سمتِ پیرمردی که لباس سبز پوشیده بود رفت و اسکناس ها رو تقدیم کرد.
داشتم فکر می کردم انقدر پول داخلِ حسابم هست؟
که پیرمرده به من هم سلام کرد.
عذاب وجدان هم داشتم
همه یوزرهاشو گرفتم. رفته جدید اختراع می کنه.
از حالا به بعد هرکی روی منشن های خودش تب کنه، اکانتها که من ساختم میاد.
ادامه خواهم داد. باز هم خواهم ساخت.
ولی وقتی دارم آزارش می دم، قیافه مظلومش میاد جلوی چشمم.
با این حال کارمو انجام دادم.
پدرشو در آوردم.
خوابِ تکراری
چه جالب! قبل از خواب آیت الکرسی خوندم. هم خوابِ جن ندیدم، هم هیچ خوابِ دیگه ای.
اما در حقیقت دیده بودم و یادم نمیومد.
بعد از حرفائی که در چتِ امروز خوندم، دقایقی از خواب یادم اومد.
یه کوه دیدم که روی قلهَ ـش برف داشت.
شبیه به کوهِ داخل شهرک گلستان بود که زمستون ها برف روش می شینه.
با خودم گفتم اما حالا که زمستون نیست؛ این برف چیه؟
یه حسی مثل یه همراه به من گفت: " روی این کوه همه ی سال برف نشسته."
حسرتای خودمو یکی نیست بشماره
جواب سلام رو با لبخند می داد ولی معلوم بود از جایگاهش راضی نیست.
زیر پای ما رو جارو می کشید و ما اونجا ورزش(عشق و حال) می کردیم.
زمانِ ماساژ رسید به زیرِ پای من. حس کردم به کفش هام که جفت شده بود نگاه کرد.
جفت بودن. نو و براق.
تو دلم به جای اون گفتم کاش کفشهام مال اون بود.
دوباره گفتم می تونم جلسه دیگه مبلغی پول بهش بدم.
دو تومن که خیلی کمه. ناراحت می شه.
گفتم یه مبلغ مثلاً 50 تومن بزارم داخل پاکت و بگم هدیس.
بیشتر فکر کردم و مبلغی که داخل حسابم بود، یادم اومد.
سپس به خودم گفتم گه نخور. بسه.
بالاخره یکی منو می گیره دیگه
اینکه کارتِ اینترنت بخره تا بتونه بره flickr.com و لباس عروس پیدا کنه.
بماند که لباس عقدش گُه ترین مدل ممکن بود بعد از این همه سرچ.
من هم یه مدل انتخاب کردم. دارم شبیه هاش رو سرچ می کنم.
فکر کنم یه مرگیم شده
نگرانشم
انگشتش رو آروم به سمت زنگ می برد، به زنگ نگاه می کرد و آروم زنگ می زد
بعد به دیوار تکیه می داد و گوشش رو به بلندگو نزدیک می کرد و انتظار می کشید
فکرش مشغول بود
سرعت کم کردم، دستم رفت به سمت کیفم، نگاهم کرد.
نگاهش ولی سالم و مغرورانه بود.
ترسیدم.
نکنه گدا نباشه!
دوباره کیفمو غلاف کردم و راه افتادم
صداش اومد: می شه به فلانی بگید یه لحظه بیاد پائین؟
چند لحظه مکث کردم ولی صدای گدا نشنیدم
اگه بهش پول می دادم توهین می شد
تا سر کوچه به این فکر می کردم که مسیرو پیاده و بدون تاکسی برم
پولشو بدم به همچین آدمایی...
هنوز تو فکرشم
نفهمیدم گدا بود یا نه
بی لیاقت
دستمو خونده بود و به این فکر می کردم که چندان هم خنگ نیست!
گفتم: " باشه. دیگه این کارو انجام نمی دم."
و انجام ندادم
ولی بهش پیغام دادم که "اون یکی دوستت؛ زن یا دوست دختر نداره؟"
منتظرِ دلیورش بودم، نیومد.
رفتم بیرون و برگشتم، دیدم کسکش بلاکم کرده.
می تونست بپرسه: "چرا اینکارو می کنی؟"
و جوابی که هرگز نشنید:
" دستم که به تو نمی رسه؛ آزارم هم نرسه؟"
.
پ.ن: ولی حقش بود. عوضی به من می گه آپدیت باش!